خاطرات دومین سال زندگی طاها پسر
پسرم این روزها حسابی شیطون و پر جنب و جوش شدی، دو هفته ای هست که داری راه میری، دل من و بابایی برات ضعف میره وقتی میبینیم مرد کوچیک خونمون پاساژ رو گذاشته زیر پاش و ما مجبوریم ضمن معذرت خواهی از فروشنده ها شمارو از مغاره ها بکشیم بیرون، قربون قد و بالات بره مامان طاها جونم ، چون من و بابا تو خونه باهم ترکی صحبت میکنیم و رفت و آمدمون کمه، آقای دکتر گفتن باهات کلمه تمرین کنیم، اینجوری که تا یک هفته روزی صد بار یه کلمه رو تکرار کنیم یک هفته بود که من چشمهامو با گفتن توپ باز میکردم و شبها با گفتن توپ تورو میخوابوندم، بالاخره یاد گرفتی و الان میگی توپ، وااااااااای که چقدر شیرین حرف میزنی پروژه این هفته هم آب هست خوشگلم، ماشالا خوب...