طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

طاها پسر ، ثمره عشق امير و نازیلا

خاطرات سومین سال زندگی طاهای بی همتا

1394/6/24 16:11
نویسنده : مامان نازي
514 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر شاه شاهان خوب خوبان طاهای پرتوی!بوس

پسر گلم یکی یه دونه مامان و بابا امروز 94/6/28 میخوام خاطره اولین روز ورودت به مهد کودک کوشک نونهالان رو بگم.

 

 

من و بابا امیر با حساسیت زیاد و بعد از کلی بررسی این مهد رو برای آقا پسرمون انتخاب کردیم و امیدواریم لحظات شادی توی این مهد برات رقم بخورهآرام

من و بابا از قبل برات لباس و کیف و دمپایی تو خونه ای نو تهیه کرده بودیم ، دیشب هم بعد از اینکه با ذوق و شوق فراوون و با وسواس خاص وسایلهاتو آماده کردیم، یه عکس یادگاری از اولین خرید تحصیلت گرفتیم 

دیروز غروب بدجوری دلم  گرفت، برای لجظه هایی که از فردا منتظرم بودن اشک ریختمگریه

ولی خوب پسر کوچولوی دو سال پیش ما که حتی قادر نبود شیر بخوره امروز دیگه مردددد شده و میخواد کم کم مستقل بشه و وارد اجماع بشه، بعلههههه پس چی؟ عینک

امروز روز شیرین و پرافتخاری برای من و بابا جون بود میدونی چرا؟ چون شما مثل یک بزرگ مرد کوجک خیلی راحت و بدون دردسر و ذره ای گریه ای با ما بای بای و بعد به مربی مهدت یه سلام بلند کردی و رفتی مشغول بازی با بچه ها شدی. تشویق

امروز خانوم مدیرتون بهم گفت : خدارو شکر کن که یه همچین بچه ای داری، مادرهایی هستن که چندین روز میان و میرن و اینجا میشینن تا شاید بچه شون ازشون جدا بشه ، البته با اینکه من چندمین بار بود این جمله رو تو موقعیتهای مختلف از اطرافیان میشنیدم ولی در این مدت حسابی باد به غبغب انداخته بودم.خندونک

من و بابا هر لحظه با دیدن اخلاق و رفتارت ، خنده های شیرینت، خرابکاریهای احتمالیتزبان و شیطنتهات خدارو هزار بار شکر میکنیممحبت

کمی از هم خودم و بابا بهت میگم که این هارو بعد از اینکه به سن ما رسیدی درک خواهی کرد!

امروز بعد از اینکه شمارو گذاشتیم مهد من و بابا هم بعد از دوسال دوتایی و تنهاییخجالت رفتیم پارک ، باهم نشستیم و از این دوسالی که سه نفره گذشت صخبت کردیم چای و های بای خوردیمزیبا

بعد از یک ساعت که اومدیم دنبالت راضی به اومدن نمیشدی دوست داشتی بیشتر بمونی، جالا بعد یک ربع که از در مهد اومدیم بیرون از دم در به بابا که اونورتر تو ماشین نشسته بودی بلند سلام کردی و گفتی علااااااااااااااااام باااااااااااااااازییییییییییی الهههههههه

یعنی سلام بازی خالهبغل

به زور خودمو نگه میدارمو قورتت نمیدم تا بری سر جای اولت که بودی!

حالا چندتا عکس از اون روز خوب تقدیم به پسر نازنینم طاها!

مامان جون چون شیطونی و یه جا بند نمیشی نمیتونم یه عکس درست ازت بگیرم!خسته

اینم یه عکس از برگشتت از مهد و بازی با کیا پسر همسایمون که دقیقا یک هفته ازت بزرگتره!

جشنروز کودک بر آقا پسر یکی دونه خونمون مبارک باشهههههجشن

باز هم سفر ارومیه......عینک

عزیز مامان طاها

طبق معمول هر سال پدر جون روز تاسوعا نذری داشتن ما هم معمولا سعی میکنیم تا حد امکان اون چند روز تاسوعا و عاشورا رو بریم ارومیه، هم مراسم قشنگی دارن و هم اینکه برای کمک به پختن غذای نذری اونجا باشیم، چندتا از عکس از اون روز و دورهمی فامیل تو اون چند روز برات میذارم.

طاها پسر در حال ابراز علاقه به دخترعمو مامانش و دختر دایی باباش ملیسا خانوم که با هم 14 ماه فاصله سنی دارینزبان

شب تاسوعا، طاها در کنار دو عزیزش

انشاا... چند سال دیگه توام پا به پاشون کمک میکنی عزیز دلمفرشته

صبح تاسوعا با مامان و بابا و شهرزاد رفتیم تماشای دسته های عذاداری و الان داری خسته و کوفته تو بغل بابا امیر برمیگردی خونهمحبت

ظهر تاسوعا، همه ناهار خونه پدر چون جمع بودیم

از سمت راست مریم جون، خاله ثنا، ثمین جون و محیا چون دخترعموهای مامان و دخترداییهای بابا

1394/08/01

یلدا مبارکککککککککککجشن

گل مامان ما امسال برای اولین بار تنها بودیم، هر سال معمولا یا می ریم خونه دختر خاله نیر یا اینکه رستورانی میریم که برنامه ای برای شب یلدا داشته باشه، خلاصه بد نمیگذره بهمون ولی به خاطر سردی و هوا و دانشگاه و کار نمیتونیم ارومیه بریم.

حالا امسال به خاطر شرایطس که داشتیم تصمسم گرفتیم بمونیم خونه و یلدای سه نفره رو تجربه کنیم....ولی برخلاف تصورمون شد، که فکر میکردیم کسل کننده میشه و یلدای خوبی نخواهیم داشت....روز قبلش با بابا امیر رفتیم برای گل پسرمون کادو شب یلدا خریدیم (الاغ پرشی و ماشین پلیس)از قبل هم پدر جون و مادرجون برات کادوی یلدا کاپشن و بوت برات گرفتهخوشمزه 

بعد از ظهر که خواب بودی من و بابا با ریسه های مخصوص شب یلدا که دست ساز خودم بودن رو به دیوار زدیم با کلی بادکنک خونه رو برات تزئین کردیم یه سفره خوشگل پر از خوردنیهای شب یلدا باز کردیم دورش کادوهاتو چیدیم......خلاصه وقتی از خواب بیدار شدی و اومدی تو هال برق چشمات 

 از خوشحالی و هیجان دیدن داشتتتتمحبتمحبتمحبت

نمیدونستی طرف کدوم هدیه بدویی کدوم رو زودتر باز کنی یا اصلا بدویی به ریسه ها و بادکنک ها رسیدگی کنی یا بدویی وسط سفرههههخندونک

اینم بگم باباجون از روی خواست دلش نه رسم و رسوم هر سال برام عیدی و چله ای میخره، امسالم با یه پیرهن فوق العاده زیبا غافلگیرم کردزیبابغلبوسا

از خدا میخوام

عمرتون صد شب یلدا                                                           دلتون قد یه دنیا باشه

 

مامان جان بهمن ماه بود که بعد از امتحانات مامان به جشن عقد دخترعمو پریناز دعوت شدیم و وسط زمستون خودمون رو رسوندیم ارومیه تا از غافله بزن و برقص عقب نمونیمخنده

متاسفانه اونجا سرمای شدیدی خوردی و نشد از لباس دومادیت عکس بگیرم، یه عکس از پرو قبلش تو خونه خودمون میذارم برات، ماشالااااا به جون پسرم، یه همچین مامان خود پسر بزرگ بینی هستم منزبان

جشنجشنتولد تولد تولدت مبارکککککککجشنجشن

تولد دو سال و نیمگی پسرم مبارک باشه

طاهای من روز به روز داری بزرگتر و آقا تر میشی جلو چشمهای من و بابا

ما داریم شیرین ترین روزهای عمرمون رو میگذرونیم، با وجود فرشته کوچولویی مثل تو غم تو هیچ خونه ای پایدار نمیمونه

رسیدیم به ماه زیبا و پر شور و هیجان اسفند

عاشق این ماهم به چند دلیل

اول :تولد تکیه گاه زندیگم امیر تو این ماهه

دوم: خونه تکونی و صفا دادن به خونه ها

سوم: خریییید و شور و شلوغی خیابونها و مردم

 

خاله ثنا برای اولین بار تنها مهمونمون بود و سعی کردیم بهش خوش بگذره، یه روزشم ناهار بردیم پارک

 

و اما عیددددد نوروز سال 1395 شمسی، روز تحویل یکشنبه ساعت  ۸ و صفر دقیقه و ۱۲ ثانیه

پسر گلم امید زندگیم با تمام وجود از خداوند زندگی پر از آرامش و عاقبت بخیری برام میخوام

خداوند همیشه حافظت باشه

پسرم یک دنیا ناراحتم از شب چهارشنبه سوری و مهمونی خونه عمو هوشنگ و روز تحویل و سفره هفت سین و خلاصه عید، هییییییچ عکسی ازت ندارمخطادلشکسته

یکی دو تا عکس قبل از عید تو آتلیه ازت گرفتیم که تو آلبوم عکس هات گذاشتم ولی برای اینکه تو وبلاگتم یه یادگاری داشته باشی میذارم

اینم یه عکس از سفر نوروزیمون به ارومیه کنار دریاچه ارومیه

روزهای خوش ایام عید سال 95 همین سفرمون به شهر تاریخی و خیلی زیبای یزد بود، با اینکه دومین بارمون بود و اماکن تاریخی برامون تکراری بود ولی خیلی خیلی به هممون خوش گذشت، تو هتل داد یزد ساکن بودیم.

پیشنهاد میکنم با خانومت یه سر بریچشمک 

میدان امیر چخماق!

برای اینکه از ارومیه بریم سمت یزد یک روزی رو همگی تهران خونه ما موندیم تا هم نفسی تازه کنیم هم وقت رزرو هتلمون برسه، که شبش رو همه باهم رفتیم مجمتع کوروشخوشمزه

95/01/05

 

مامان جان بی نهایت شیرین زبون شدی تو هر شرایطی لبخند به لبمون میاری و گاها هم از تعجب این شکلی میشیمتعجب باورمون نمیشه این کلما قلبمه سلبمه از دهن وروجک ما میاد بیرونخندونک

ماماااااان اخم نکن بخندمحبت

-عمو (تمام مردهای غریبه) عاقالو (شکلات)داری؟

-نه

- وا، چراااا؟

من و باباخنده

مامان اینو دوست داری(اشاره به کفش زنونه پشت ویترین)؟

- آره مامان خیلی خوشگله

-باشههه، عمووو اینو بدهعینک

-دربست دربستتتتت

-چند میبری

-ده تومن

-گرونههههههمتفکر

-باباااااااااااا، کجا رفته بودی

-پسرم رفته بودم سر کار

- واااا رفتی سر کار پول درآوردی؟؟؟راضی

-مامااان

- من آهنگ بخونم تو برقص یا تو آهنگ بخون من برقصمخندونکتشویق

اینجا کجااااااااااست؟ همتهههه؟

 

 

سلام طاهای من، سلام دوماد مامان

پسرم اومدم خاطرات خوبی که باهم تو این مدت داشتیم رو برات ثبت کنم، البته که تو زندگی همه آدم ها روزهای سخت و تلخ هم وجو داره ولی بهتره این خازرات به فراموشی سپرده بشن تا اینکه ثبت بشن و با یاد آوریشون خودمون رو اذیت کنیم.

امیدوارم زندی تو و همه بچه ها روی این کره خاکی همیشه سرشار از شادی و دلخوشی باشه، امیدوارم دل هیچ بچه ای از ترس و ناامنی نلرزه!

بگذریم.....

بریم سراغ نور چشمی خونمونمحبت

 

اولین روز خوب و خاطره بعد از عید، روز پدر بود!

طاها باید بدونی تو یکی از مهربونترین بابا ها رو تو خونه داری، که بزرگترین دغدش شادی خونوادش هست و بس!

شعر گفتمخندونک

ماهم براش علاوه بر خوراکی های خوشمزه و هدیه که کفش اسپورت بود که کاردستی مادر و پسری هم تدارک دیدیم

انشاا... از این روزها قسمت خودت بشه مرد کوچولوی خونموووووونمحبت

 

طاها جانم اردیبهشت ماه و بود و وقت معاینه شما گل پسر مامان ، با پرس و جو یه دکتر خوب پیدا کردیم و رفتیم و متوجه شدیم یکی از چشم های شما 0.25 آستیگمات داره و در حین مطالعهدرسخوان و تماشای تلویزیون باید عینک بزنی، البته که مامان تا آخر سه سالگی به خاطر سلامت چشمات و قدرت تمرکزت تلویزیون رو برای شما ممنوع کرده بود، و شما هم چون کارتون ندیده بودی علاقه و اصراری هم برای دیدنش نداشتی

طاها به خرید عینک میرودددددددجشن

اینم یه گوشه از روابط اجتماعی بالای جنابعالی!

با این دختر خانوم آشتا شدی و مسابقه بدو بدو گذاشتی تو فود کورت کوروشخنده

 

 

یه عکس حوشگل بعد از جشن با عموهای فیلیله ای!

 

چراغ خونمون طاها

میخوام برات از ماه رمضون قشنگ سومین سال (سال 95)زندگیت بگم

برج میلاد جشنواره داشت، کلی بازیهای مختلف و جذاب مثل شن بازی ،قایق سواری ، نقاشی؛ عکاسی، پخت نان و......

من و بابا هم که پایه تفریح و تجربه های جدید، پا میشدیم افطاریمون رو میزدیم زیر بغلمون و میرفتیم تو برج میلاد کنار خانواده های دیگه بساط پهن میکردیم، صدای اذان تو کل محوطه پحش میشد و افطار میکردیم و میرفتیم سراغ گردش تو غرفه ها، آخر شب هم خسته و کوفه بعد از خوردن یه پیراشکی تازه و داغ برمیگشتیم خونه، انقدر خوش گذشته که با گذشت چندین ماه از ماه رمضون شما هربار چشمت به برج میلاد میخوره سراغ اون روزها رو میگیری، انشاا... قسمت بشه سال دیگه هم میریم

اینم یه عکس از غرفه عکاسی

 

طاها جونم در حال تماشای والیبال تیم ملی ایران، بابای طاها جونم حاضر در استادیوم!

 

 

جشنلی لی لی لی لی لی لیجشن

مرداد ماه امسال عروسی دخترعمو پریناز و عمو پیمان هم بود(شما با عمو پیمان رابطه خوبی دارین و هرموقع همدیگه رو میبیین بازی میکنین و من نگران سر رفتن حوصله شما نیستم)

از سمت راست طاها خوشگله، ملیسا خانوم، و علیرضا جون

اینم پرنسس مبینا و پرنس طاها!بغلزیبا

 

و اما مادر شدن

شروع سخت ترین امتخان خداوند برای من بود، تو این روزها گاهی ناشکری کردم هر از گاهی شکری.

گاهی گریه از سر خوشخالی داشتم گاهی گریه از سر ناچاری و درماندگی!

پسرم روزهای شیرین زیادی برامون ساختی، با اومدنت زندگیم یه هدف بزرگتر پیدا کرد که بقیه هدفهام رو تحت تاثیر خودش قرار دارد.

 

خیلی خوشحالم از اینکه

تو به دنیا اومدی تو

دنیا فهمید که تو انگار

نیمه گمشدمی تو

زندگی خیلی خوبه

چون که خدارو تورو داده

ماه تولد برام

فرشتشو فرستاده

خدا مهربونی کرد

تورو سپرد دست خودم

دستتو گرفتمو

فهمیدم عاشقت شدم

آورده دنیا یه دونه 

اون یه دونه پیش منه

خدا فرشته هاشو که

نمیسپاره دست همه

تو نمی اومدی پیشم

من عاشق کی میشدم

به خاطر اومدنت

یه دنیا ممنون توام

  

      تقدیم به امید زندگیم

                                     طاها

 

پسر خوبم طاها جان

تولدت رو با تم خرس پو تو حیاط خونه ددی با کمکشون و کمک سینا شهرزاد پریسا ثنا و .... به خوبی برگزار کردیم، خیلی روز پر تلاش و هیجانی بود؛ فکر میکنم به خودت هم خوش گشته بود، خصوصا قسمت باز کردن کادوهااااااخوشمزه

دست همگی فامیل پدربزرگها ادربزرگها خاله ها عمه ها عموها دایی ها و همسراشون درد نکنه، با  حضور فایمل و دوستان هست که این روزها به یاد موندنی میشه

انشا ا.... بزرگ تر که شدی مشروح اخبار و رویداد هارو خندونکتو البوم عکست و فیلم تولدت میبینی گلم

 

پایان خاطرات سومین سال زندگی طاهای بی همتا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)