طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

طاها پسر ، ثمره عشق امير و نازیلا

خاطرات چهارمین سال زندگی طاها، نور چشم امیر و نازیلا

1395/11/3 15:17
نویسنده : مامان نازي
630 بازدید
اشتراک گذاری

                                               پسرم روشنی نور دو چشمان منی

                                               بهترین هدیه از جانب یزدان منی

                                         پسرم تاج سرم ای که تویی مونس تنهایی من

                                               روح من، جان من و شادی دوران منی

                                              پسرم لحظه میلاد تو هرگز نرود از یادم

                                               عنچه نو رس من باغ و گلستان منی

 

طاها جانم شروع چهارمین سال زندگیت مبارک باشه عزیز دلم

 

عزیزم بعد از برگزاری مراسم تولدت تو ارومیه به تهران برگشتیم و تو اولین فرصت برای استفاده از آخرین روزهای تابستونی با خاله آذر و عمو حامد رفت پارک چمشیدیه و خیلی بهمون خوش گذشت

بعد نزدیک تولد مامان که روز سی ام شهریور هست به همراه مادرجون ددی خاله ثنا و مبینا رفتیم شمال، حداکثر استفاده رو از تابستون 95 بردیم، از جنگل گردی تا آب بازی و قایق سواری و ......

خیلی به هممون خوش گذشت، بیشتر از همه به شما و خاله مبینا، آخه خیلی باهم جورین و وقتی باهمین میشین شیطون رو درس میدینخسته

 

 

 

تجربه استفاده از لوازم جنگی با بازدید از موزه دفاع مقدس!

و اینک با شروع ماه مهر طاها به مهد کودک میرود!

 

 

 

جشن15 مهر روز کودک بر یگانه کودک خونمون مبارک بااااااااااادجشن

البته ما دو روز رفتیم پیشواز، اینطوری که خاله راضیه مهمون دعوتمون کرد و ایشونم دوتا کوجولو تو خونشون دارن که دوستهای شما هستن، و اسمشون امیر خسین و ریحانه هست

برای همین یه کیک خوشگل درست کردم و رفتیم اونجا یه جشن کوجولو گرفتیم

اول یه عکس از کیک مامان پز بذارم

 

حداوند نگهدار همه فرشته های زمینی باشهبوس

اینم هدیه روز کودک طاها گلم، کوله پشتی، کیف دستی، کیف استخر و جامدادی

مبارکت باشه دوماد مامان

 

طاها جانم این روزها برای خوشحال کردنت از هدیه های کوچیک استفاده میکنیم به این شکل که میخرم و قایم میکنم و وقتی شما از مهد میایی دنبالشون میگردی پیدا میکنی و در آخر من به اون چیزی که میخوام میرسم...... اونم دیدن برق چشمات از خوشحالیه

حیف که این برق با دوربین قابل ضبط و گهداری نیست

 

طاها جونم روزهی سرد پاییزی رو به سلامت گذروندیم، حالا رسیدیم به شب یلدا

آخ جوووووووووون

به هرکی زنگ میزدیم واسه تبریک ، شما میگفتی

ما شب یلدا داریم، شما هم دارین؟

یا میگفتی شب یلدا مبارکککک

 

راستی خاله فائزه و عمو مهرداد مهمونمون بودن، اخر شب بابا برامون کتاب شعر حیدر بابا اثر استاد شهریار رو خوند و بعد هرکدوم تفالی به حافظ زدیم

از اون شب جرقه ای تو ذهنم زد!

اونم اینکه چرا من برای پسرم شعر این بزرگان رو نخونم؟

چرا با شعر آشناش نکنم؟

این شد که شروع کردم برات دو تا شعر از مناجات نامه خواجه عبدا.... رو یاد دادم ، الان هم رفتم سراغ رباعیات خیام که بی نهایت دلنشین هستن، تصمیم  دارم بزرگتر که شدی و زبون مادریت رو یاد گرفتی شعر حیدر بابا رو هم باهات کار کنم

عسلم این شعر رو هم برای یلدا حفظ کرده بودی

سی ام آذر و یک شب زیبا               یه شب بلند به اسم شب یلدا

شب شب نشینی و شادی و خنده      شبی که واسه همه خیلی بلنده

راستی طاها جون کلاه و پاپیون و ریسه پشت سرت رو خودم تنهایی درست کردم ولی سفره یلدا رو دوتایی چیدیم جیگرم!

 

 

بستنی خوردن تو یه روز سرد زمستونیییی اونم کنار خیابون تا آخر عمر برای آدم خاطره میشهههزبان

 

تا یادم نرفته کمی از جمله های شیرین این روزهات بگم عزیزم

با اینکه از روی هیجان و خوشحالی دلمون میخواد از خنده ریسه بریم، باید جلوی خودمون رو بگیریم که یه وقت ناراحت نشی، خیلی حساسی به این مساله، اگه بخندیم ناراحت میشی و دیگه ادامه نمیدیقهر

_یکی بود هیشکی نبود، یه پسری بود اسمش طاها بود، خیلی حوصلش سر رفته بود

_مامااااان! همش این کفشامو بپوشم؟ چند بار این کفشامو بپوشم؟ چندبار این کفشامو بپوشم؟

تعجب آخه مامان کفشات هنوز سالم سالمنترسو

_رسیدیم و رسیدم

کاشکی نرسیده بودیم

تو راه بودیم خوش بودیم

سوار لاک پشت بودیم

اون دنده و اون دنده

خسته باشی رانندهخندونک

 

 

هررررر روز صبح

_ماااامااااااان

بابا هست؟

_ نه مامان

_ میخواستم باهاش بازی کنمگریه

 

بابا: طاها تو چیه بابایی؟

_انگیزه بابا

دوکینگ بابا(دوپینگ)

افتخار بابا

عزیز باب

نفس بابا

امید بابا

 

_مامان خوشحالی؟

مامان ناراحت نباش من پیشتممحبت

 

_ مامان چه بوی خوجل خوجلی مباد

آهاااااان بوی رستورانه

 

مامان: طاهاااا بیا بستنی بخور مامان

_ مامان از اینا نههههههه بریم کافی شاپ!

 

_مادر جون چه بخر؟(چه خبر)

 

_مامان ببین پنجره منو

مامان: پسرم این پنجره نیست ناف

_باشه پنجره نافمهقه قهه

 

 

_مامان دلت درد میکنه؟

آره مامان

_باشه بزرگ میشم دکتر میشم تورو خوب میکنم

 

_ بابا خیلی خوشحالم که امروز جمعس تو نمیری سر کارمیمونی پیش من!

 

همه اینها تا پایان پنجمین ماه از چهارمین سال زندگیت طاها جان!

 

95/11/25

طاها مشهدی راها میشود!!

اولین سفر طاها پسر به شهر مشهد

 

یه سفر خیلی خوب مثل باقی سفرهاس سه نفرمون

پسرم از وقتی اومدی و خونوادمون رو سه نفری کردی سفرهامون یه لذت دیگه ای پیدا کردن، شدی یکی از انگیزه هامون برای سفر و گردش، خوش گذشتن به تو شده جزوی از برنامه ریزی هامون، عاشقتیییم

به همین دلیل هم برای این سفر قطار رو انتخاب کردیم که شما تجربه کنی و لذت ببری

ما هم از لذت بردن تو انرژی میگیریممحبت

 

 

 

 

 

 

اینم چندتا عکس از داخل قطار که از اونجایی که همه چیش برات تازگی داشت به شما به اندازه خود سفر خوش گذشت

عکسهای پایین هم از سرزمین مستر بازیما بود که خیلی جای جالبی بود و کلی کیف کردیم

 

دست بابا امیر درد نکنه

از همین جا روش رو میبوسیمبوس

 

 

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد          

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

 
 

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

 

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

 

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

 

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

 
 

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

 

 

طاها جان من و بابا عاشق اسفند ماه و شلوغی خیابونها و حال و هوای عید هستم

عاشق که میگم واقعی هاااااا

همش دوست رادیم عصر بریم تو خیابون قدم بزنیم، خیابونهای شلوغ و چراغونی،  همه از دستفروش گرفته تا مغازه دار همه لوازم هفت سین های خوشگل میفروشن ، بعد چند ماه سرما هوا بهترشده و ملت از لاکشون اومدن بیرون، صبح های اسفند ماه هم جون میده برای قدم زدن و پارک رفتن و لذت بردن از گرمای معتدل آفتاب

خلاصه باید خودت بزرگ بشی از حس و حالت باهامون حرف بزنی و باهم روزهای سرد زمستون رو با انتظار اسفند ماه بگذرونیم

البته تولد بابا هم مزید بر علت قشنگی این ماه شده، بعلههههههه اینجوریاس!بغل

 

روز دوم اسفند رو اینجوری به خوشی گذروندیم

مرسی که هستی پسرم!

 

راستی مامان جون من خونه تکونی عید رو هفته آخر بهمن ماه به کمک های مردهای خونم انجام میدم تا اسفند ماه رو بتونیم همش به تفریح و گردش و خرید باشیم!زبان

 

 

اینا هم نمونه ای از همکاری مرد کوچیک ولی قوی خونمون طاهاتشویق


 

جشنتحویل سال 1396 در کنار عزیزانمجشن

چهارمین بهار زندگیت مبارک عزیزترینم، اومدی و برای لحظه به لحظه زندگیمون انگیزه شدی!

خدایا نگهدار خانواده کوچیک ما باش

 

 

امسال عید رو تصمیم گرفتیم نه تنها سفر نریم بلکه ارومیه هم نرفتیم، موندیم از خلوتی تهران استفاده کردیم و حسابی گشتیم

چندتا از عکسهامون رو برات میذارم اینجا

 

 

 

شهر مشاغل لیلیپوت

 

 

 

 

 

روز یازدهم عید بهمون خبر دادن بابا بزرگ بابا امیر (بابای آقاجون) به رحمت خدا رفتن

این شد که مجبور شدیم یه سفر هم بریم ارومیه، سیزده بدر رو تو حیاط خونه ددی به در کردیم چون همه مشعول مجلس ترحیم بودن

تو خیاط با ملیسا اینا و ددی اینا کباب درست کردیم خوردیم بعد هم همگی با هم استپ هوایی و پانتومیم و وسطی بازی کردیم!

این مجلس ترجیم بابا بزرگ بابا

اینم بند ارومیه، خیلی جای با صفایی، ولی چون هوای ارومیه سرد فروردین ماه طبیعتش سبز نمیشه!

 

یه ناهار هم زدیم به بدن!زبان

 

پسرم گشنگش بود نمیتونست منتظر ناهار بمونهخجالت

 

 

مرد کوچولوی لج باز من در آستانه چهار سالگی دیگه اجازه عکس گرفتن به مامانش نمیره برای همین از مهمونی ها و سفرهامون عکس قابل انتشاری از شما ندارمگریه 

جز این عکس انتخاباتی!عینک

 

برای همین میرم سراغ تولدت!

 

پسر عزیز تر از جانم روز به دنیا آمدنت زیباترین روز زندگیم ، گاهی با خود فکر میکنم که شاید روزی... جایییی.... برای گنجشکی دانه ای پاشیدم که پاداش خداوند به من خنده های زیبای تو بود .....فرشته ی کوچک من از خدا هزاران بار ممنونم که شادی بودنت را به من بخشید جیغ کشیدنهات، لوس شدنت، خرابکاری ها نق زدن ها لج بازیها... خنده های از ته دل نگاههای معصومانه ات، دستی که هرازگاهی ازروی محبت بر گونه ام میکشی... همه چیزت را از ته ته ته قلبم دوست دارم میدونم روزی دلم برای روزهای کودکی ات تنگ میشه ،من همه ی تو را با تمام کودکیت دوست دارم

 

دوستم برای چهارمین تولدت دو بار سوپرابز شدی!

یه بار از طرف بابا و من یه بارم از طرف ددی و مادر جون

 

من و بابا برات تو کافی شا (به قول خودت ) میز رزرو کرده بودیم 

بابا از قبل کیک رو هم برده بود داده بود ، بعد که رفتیم نشستیم برات کیک رو با شمع های روشن آوردن و  کادوت رو بهت دادیم

کلیییی ذوق کردی وخو شحال شدیییی

شب خوبی بود

و تا اینجای کار فکر میکردیم اولین تولد سه نفره و تنهاییمون بود

 

 

تا اینکه دو روز بعد تولدت رفتیم ارومیه، چند وقت دیگش عروسی هاله دخترعموی بابا بود زودتر رفتیم تا یکم مهمون بازی کنیم اونجاخندونک

ددی از فرودگاه اومد دنبالمون و رفتیم خونشون، وارد شدیم دیدیم سکوووت و چراغ ها خامووووش

یه دفع با برف شادی و روشن شدن چراغ ها اومدن به استقبالمووون

واای چیکار کرده بودننننن، همه عموها و زنعموها و آقاجون اینا و مامانی و آقاجون من و خاله جون اینا، خلاصه همه بودن

برای من و شما مادرجون و ددی تولد گرفته بودن

خیلی خوشحال شدیم خیییییلی زیاد اولین عکس العمل توام این بود که دستت رو زدی به کمرت واییستادی رو به جمع گفتی سلام بچه هاخندونک

 

 

 

شیرین زبونم

آروم جونم

میخوام چند نمونه ای از جملات  شیرین این روزهای زندگیت رو بدون کوچک ترین تغییری برات بنویسم

مطمئنم با خوندنشون مثل ما خنده رو لبت میاد

 

 

موقع خواب

مامان بیا همدیگه رو نگاه کنیم لبخد بزنیم

 

وقتی دور هم صحبت میکنیم

مامان منم یه حرفی داشتم راجبه ماشین جنگی

 

صبح ها بعد بیدار شدن

ماماااااااان.... بابا هستتتتت؟

 

 

 

وقت خواب

مامان وقته خوابه؟ بله مامان

کو؟ بذار برم ببینم هوا تاریک شده یا نه؟

بله مامان درست میگی هوا تاریک شده باید برم بخوابم

 

 

مامان بیا بازی کنیم من بشم آقای خرابکار تو بشو خانوم تعمیرکارقه قهه

 

3 سال و هشت ماهگی وقتی تلفن رو برمیداری؟

میگی سلام شما؟

حتی به مادرجون که هر روز حرف میزنیخندونکو در جواب خسته نباشید میگی سلامت باشید

 

 

هرچی برات میخریم حتی یه وسیله کوچیک میگی خیلی ممنون بابا ازت ممنونم

یا حتی وقتی پارک میبریمت تو راه برگشت چند بار تشکر میکنی و میگی بابا خیلی ممنون منو آوردی پارک

اینم باید بگم تا این سن دیده نشده موقع برگشتن از پارک گریه کنی چون هر بار بهت قول پارک دادیم بدون استثنا انجام دادیم و تو به ما اعتماد کردی!

 

بیرون دست بچه ها و بزرگترها چیپس و پفک و نوشابه میبینی با هیجان و تعجب میگی مامااااان ببین اون بچه چیپس میخوره خیلی ضرر داره اصلا مفید نیستنهتو مهمونی ها هم هرکی سرس فره نوشابه بخوره بلند نصیحتش میکنی و خجالتش میدیخنده

البته من و بابا هم اصلا لب نمیزنیم که تو باور کنی مضر!

آخه خودت تاحالا اصلا نخوردی، میدونم بزرگ بشی امکان داره بخوری ولی تا جاییکه دست منه میخوام دور نگهت دارم از خوراکی های مضرر

یه بار هم یه دختربچه بهت چیپس تعارف کردی با یه حالت  قهر بهش گفتی من چیپس خونگی میخورم فوق(فقط)قهر

 

صبحها بیدار میشی میری سر یخچال واسه خودت صبحونه آماده میکنی ، صبحونتم نون و پنیر!

عاشق نون و پنیری حتی از روی غذا مثل ددی

 

 

یه بار به مامان گفتی

مامان بیا بازی

منم گفتم نه مامانم نمیتونم حالت تهوع گرفتم

طاها: با ذوق و خوشحالی عههههه برای من؟قه قهه

 

تو این سن عاشق آتش نشانی و هواپیمای جنگی و فضانورد هستی همش میگی میخوام آتش نشان بشم یا من آقای آتش نشان هستم!

برای همین وقتی میخوایی بگی دوستت دارم  میگی من تورو اندازه همه آتش نشان های دنیا دوست دارم

یا من تورو اندازه فضانورد پروازی دوست دارم

 

 

 

یکی از تفریحات هم بعد اومدن بابا اینه:

بابا میایی مامان رو قلقلک بدیم؟ 

بابا: آره باباخوشمزه

پس تو قلقلک بده من بشم آقای نجاتخندونک

 

 

تازگیها هم همش میگی کاش منم یه داداش داشتم اسمش عرفان یودخطا

ماهم میخواییم تو داداش بشی ولی انگار خدا نمیخواد

 

 

تازگیها به اقتضای سنت حرفهای ممنوع به کار میبری از جمله بی تربیت و زهرمار، ولی زهرمار کمرنگ تر

تو هواپیما بودیم داشتیم میرفتیم ارومیه باهات صحبت میکردم که اونجا از این حرفها نزنی

گفتم مامان اونجا ناراحت شدی نگو بی تربیت! 

بلافاصله گفتی زهرمار چی ؟ میتونم بگم؟درسخوان

این شکلی شدمکچل

 

 

طاها: دستت رو به حالت درخواست گرفتی و میگی خانوووم میشه به من پول بدی؟

من: میخوایی چیکار کنی؟

طاها: آخه بچه هام تنفگ آب پاش ندارنغمگین

 

 

اینم از پایان گزیده خاطرات چهارمین سال زمینی شدنت فرشته آسمونی!

از خدای مهربون میخوام هر سالت شادتر از سال قبلت باشه و همیشه لبخند مهمون لبهات باشه!

من و بابا عاشقانه دوستت داریم و فکر میکنیم خدامارو خیلی دوست داشته که همچین پسری بهمون دادهمحبت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)